به گزارش مشرق، دیروز در میان انبوهی از اخبار که رسانههای مجازی منتشر میشود خبر درگذشت حاج محمد مهرآیین نیز منتشر شد. «محمد مهرآیین» رئیس اسبق فدراسیون جودو و پدر شهیدان رضا و ناصر مهرآیین و جوانمرد ورزش و تاریخ انقلاب اسلامی است.
بیشتر بخوانید
آنچه پیش روی شماست بخشهایی از خاطرات مرحوم محمد مهر آیین که در فصلنامه مطالعات تاریخی (بهار ۱۳۸۳) توسط محسن کاظمی به نگارش درآمده است:
محمد مهرآیین به سال ۱۳۱۸ در شهرستان محلات متولد شد. در کودکی به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد که این مهاجرت سرآغاز زندگی جدیدی برای او بود و موجب شد تا دسترسی نزدیکی به کانونهای فعال مذهبی-سیاسی بیابد؛ سپس فراخور حال و تواناییهایش با گروههای مختلف مبارز و سیاسی ارتباط بگیرد و فعالیتهایی را صورت دهد. وی به دلیل داشتن قدرت بدنی و مهارت در ورزشهای رزمی چون جودو و کاراته، کلاسهای رزمی و آمادگی دفاعی را برای تعدادی از گروهها چون: حزب اللّه، مؤتلفه اسلامی و سازمان مجاهدین خلق برگزار کرد. گروگانگیری شهرام پسر اشرف پهلوی از جمله عملیاتهایی است که محمد در آن نقش اصلی و محوری به عهده داشت. او در طول مبارزات خود، سه بار دستگیر، بازجویی و به شدت شکنجه شد و تا سال ۱۳۵۶ در زندان به سر برد.
نام دیگر مهرآیین، داوود آبادی است؛ اما به اسامی: داوودی، محمد جودو و محمد موتوری نیز مشهور است. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در عرصههای مختلف سیاسی، فرهنگی و ورزشی حضور داشت و مناصب و مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار بوده است؛ از جمله: مدیرکل خدمات عمومی مجلس، مدیریت کل پشتیبانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مدیرکل تربیتبدنی بنیاد جانبازان و… محمد جودو در پیروزیها و درخششهای گوناگون تیمهای ورزشی معلولین و جانبازان کشور در پیکارهای جهانی و المپیک نقش بسزایی داشته است. محمدرضا و ناصر مهرآیین دو فرزند شهید وی در جبهههای جنگ هستند که وقتی در بازگفت خاطره نام آنها به میان میآید چشمهای مهرآیین پر از اشک میشود:
هفت سالم بود که به همراه خانواده به تهران مهاجرت کردیم. پدرم به عنوان سرایدار دبیرستان مروی مشغول به کار شد و خانوادهمان نیز در آنجا ساکن شدند. من هم در دبستان «انتصاریه» واقع در کوچه «حاجیها» ی محله مروی تحصیلات ابتدایی را آغاز کردم. در این دبستان بود که با مصطفی چمران و مکارم اخلاق وی آشنا شدم. طولی نکشید که پدرم به بستر بیماری افتاد و از آنجا که دیگر قادر به کار کردن نبود از کار در دبیرستان اخراج شد و به تبع آن خانه به دوشی ما آغاز گردید.
فقر و درماندگی خانواده تشدید شد. در همان سن هشت سالگی به ناچار وارد کار در بازار شدم و با درآمد کمی که از شاگردی در بلورفروشی به دست میآوردم، خانواده را کمک میکردم. با فوت پدرم، من که سیزده سال بیشتر نداشتم، مسئولیتم در قبال مادرم، خواهر و برادرم دوچندان شد. با این حال کار و درآمد من کفاف زندگی را نمیکرد و همچنان در فقر و تنگدستی به سر میبردیم. دوره تحصیل و درسآموزی ما به سختی میگذشت، در آن شرایط خردسالی، بعضی وقتها برای رفتن به مدرسه کفش نداشتیم.گالش پا میکردیم که آن هم بیشتر اوقات پاره بود. اقوام و بستگان هم سالی یک بار برای تهیه لباس به ما کمک میکردند….
***
کودکی محمد در چنین شرایط سخت و اوضاع و احوال بحرانی طی شد. مشاهده نزدیک از بیعدالتیها و تبعیضهای موجود جامعه از او شخصیتی معترض و منتقد ساخت که بر اساس آموزههای دینی به سهم خود در صدد رفع آن برآمد. تربیت در خانوادهای معتقد و متدین و بهرهمندی از استاد کاردانی چون ابوالفضل صنوبری (عا رف و معلم اخلاق) (۱) و لولاچیان (بازاری متخلق و متدین) او را بیشتر و بیشتر به اجتماعات و کانونهای مذهبی-سیاسی هدایت کرد و به پای منابر و تریبونهای سخنرانی در مسجد سید عزیز اللّه، مدرسه صدر، مسجد حاج ابو الفتح و…کشاند.
با بارز شدن نقش امام خمینی (ره) در تحولات سیاسی چون مخالفت با تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی و لایحه کاپیتولاسیون و… مهرآیین نیز به جرگه علاقهمندان و مریدان امام خمینی پیوست و به همراه استادکار خویش (لولاچیان) محل کار خود را به مرکز پخش اعلامیههای امام تبدیل کردند.
یواشیواش بعد از جریان ۱۵ خرداد (۱۳۴۲)، ما به همراه تعدادی از دوستان تقریباً هرجمعه میرفتیم منزل حضرت امام و دست ایشان را میبوسیدیم. گاهی که ایشان نمیگذاشتند چنین کنیم، من از شدت علاقه دست ایشان را فشار میدادم.
محمد که در نوجوانی پس از پایان سال دوم دبیرستان از ادامه تحصیل بازمانده بود، در سن جوانی تحصیل در علوم دینی را در مسجد شیخ علی تهرانی آغاز کرد. اما به خاطر مشغلههای مختلف کاری، زندگی و مبارزه آن را نیز نیمهتمام گذاشت. حضور در این مسجد مغتنم شد برای آشنایی با چهرههای مبارز و انقلابی مانند محمد بخارایی، صادق امانی، مرتضی نیکنژاد و رضا صفار هرندی و….
او در هجده سالگی (۱۳۳۶) با خانم زهرا امیر بیگی از اقوام خویش ازدواج کرد. مهرآیین حضور مستمر خود در جریان مبارزه را به خاطر همراهی همسرش میداند:
خدا رحمت کند عیال ما را، این خانم نقش اساسی در تربیت بچههای ما داشت. تا پایان عمرش با ما ساخت. پابهپای ما در مراحل سخت زندگی همراه بود و هیچوقت زبان به گلایه و شکوایه نگشود. با زندگی مخفی من، با زندان من، با محرومیتهای من و…ساخت، حتی یک بار گلایه نکرد و نگفت که بس است به بچههایت و به زندگیت برس. خودش بچههای خوبی تربیت کرد. خیلی مقید بود و بدون وضو به بچهها شیر نداد. اثرش هم شهادت دو تا از آنها بود. او رفیق زندگی و مشوق من در مبارزه بود... خدایش رحمت کند.
مهرآیین در سال ۴۴ به یادگیری فنون و ورزشهای رزمی روی آورد و به حدی پیش رفت که در دو رشته کاراته وجود و به مقام استادی رسید و از آن زمان به نام «محمد جودو» نیز معروف شد.
او آموختههای خود را در ارتباط با افراد و گروههای مبارز حزب اللّه، مؤتلفه اسلامی به کار بست و برایشان کلاسهای آموزش رزمی و کسب آمادگی دفاعی برپا کرد. کلاسهای او یا در کوهستان و یا در زیرزمین منازل برخی مبارزین صبحهای زود و یا شبها و حتی ظهر برگزار میشد. شش ساعت آموزش فنون رزمی و دفاعی کاری سخت و دشوار بود که با رعایت کامل پنهانکاری و دور از چشم پلیس هرروز تکرار میشد.
علی اکبرنبوی نوری، محمدمفیدی، باقر عباسی، جواد منصوری، احمد احمد، عزت اللّه شاهی، علیرضا سپاسی و سعید صفار از جمله شاگردان کلاسهای وی بودند.
پرداختن به ورزش مانع از کسب و کار و تأمین معاش خانواده نبود. او که در موتورسواری مهارت زیادی داشت، در این روزها امور مربوط به مغازه لولافروشی (آقای لولاچیان) را با موتور انجام میداد.
دورهگردی با موتور امکان پخش اعلامیه را آسان کرد و نام دیگری به نامهای محمد افزوده شد: «محمد موتوری».
مهرآیین از طریق علی اکبر نبوی نوری در سال ۱۳۴۸ به سازمان مجاهدین خلق پیوند خورد و برای آنها نیز در خانهای واقع در خیابان قصرالدشت کلاسهای رزمی برگزار کرد. در آنجا با وحید افراخته، محسن خاموشی، علیرضا زمردیان و… با نامهای مستعارشان آشنا شد. محمد حنیفنژاد (۲) رهبر سازمان منافقین در یک سرکشی از این خانه آموزشی از محمد جودو (نام مصطلح مهرآئین در سازمان) خواست که رسماً به عضویت سازمان درآید. از آن پس وی به زندگی مخفی روی آورد.
در آستانه برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله، ساواک و شهربانی در یک اقدام پیشگیرانه پس از یک دوره عملیات شناسایی در اول شهریور ۱۳۵۰ به ۹ خانه تیمی و امن سازمان مجاهدین یورش بردند و نزدیک به پنجاه نفر از کادر مرکزی و اعضای آن را به دام انداختند و دستگیر کردند. تعدادی از این حمله مصون مانده و به محل و مکانهای امنی پناه بردند. مهرآئین نیز چند روزی به شهرستان گریخت تا آبها از آسیاب بیفتد.
بازماندگان سازمان از جمله رهبر آن-حنیفنژاد-برای جبران ضربه ساواک در صدد اجرای برنامههایی برآمدند تا در پرتو آن شرایط رهایی دوستان در بندشان را نیز فراهم آورند. از آن جمله است برنامه گروگانگیری.
طرح گروگانگیری از آن رسول مشکینفام، رهبر عملیات هواپیماربایی دبی (۳) در سال پیش بود و تصمیم آن در خانه یکی از اعضای سازمان (محمد طریقت) قطعی و نهایی شد. برای این منظور نکاتی مورد توجه و قابل تأمل بود.
-سوژه باید از میان خاندان سلطنتی انتخاب میشد.
-سوژه باید از توجه و علاقه خاص شاه برخوردار میبود.
-سوژه باید دارای کمترین حد حفاظت فیزیکی میبود.
او کسی نبود جز «شهرام »(۴) اولین فرزند اشرف پهلوی. او مورد توجه شدید محمد رضا بود و اطلاعات اولیه گواه این امر بود که دسترسی به او آسانتر از بقیه خاندان سلطنتی است.
برنامه عملیاتی آن بود که پس از شناسایی کامل و محاسبات لازم، عملیات آغاز شود. در صورت موفقیت میبایست تیم عملکننده به فرودگاه مهرآباد میرفت و در آنجا فهرستی را به دستگاه حاکمه ارائه میداد که در آن نام کسانی که باید از زندان آزاد شوند آورده شده بود. سپس با گرفتن یک فروند هواپیما به مقصد الجزایر حرکت میکردند.گویا هماهنگیهایی هم برای این منظور با سازمان الفتح صورت گرفته بود.
در منزل محمد طریقت (پسرخاله محسن طریقت) واقع در خیابان آبشار، جلسهای تشکیل شد که در آن حنیفنژاد، بدیعزادگان، رسول مشکینفام، حسین قاضی، حسین آلادپوش، علی اکبر نبوی نوری، سیدی کاشانی و من در آن حضور داشتیم. در آنجا طرح گروگانگیری پسر اشرف مطرح و برنامهریزی و تصمیمگیری شد. حنیفنژاد گفت: این کار ما خیلی خطرناک است، ما به یک فرد قوی مثل شما در این عملیات نیاز داریم، قصد نداریم به هیچوجه به گروگان صدمهای بزنیم. کوچکترین آسیبی نباید به او بخورد. ما شما را برای این کار در نظر گرفتهایم. آیا حاضرید به ما در این کار کمک کنید؟ گفتم: بله! گفت: این کار را باید به تنهایی انجام بدهی و از اسلحه هم استفاده نکنی، با اتکا به قدرت بدنیات. وقتی رضایت کامل مرا به دست آوردند، از من خواستند که خیلی سریع مرحله شناسایی را شروع کنیم. بچهها گفتند شهرام چند تا از شرکتهای شاه را اداره میکند و ننهاش (اشرف) هم او را خیلی دوست دارد. کار ردخور ندارد. اگر موفق شویم هرچه بخواهیم، میدهند.
دو سه روزی برای شناسایی شهرام و ارزیابی محل عملیات به محلهای مختلف که او رفتوآمد داشت، رفتیم. بهترین محل برای عملیات فیشرآباد (تقاطع خیابان سپهبد قرهنی و خیابان آیت اللّه طالقانی) بود. شهرام در آنجا شرکتی داشت که گاهی با محافظ و گاهی بدون او به آنجا میآمد.
در یکی از شناساییها، در سهراه طالقانی، پاسبانی به من اشاره کرد که بایستم، من هم خیلی عادی ترمز کردم و متوقف شدم. ترک موتور نشست و گفت مرا به خیابان بهار برسان. دستش را گذاشت به شانهام و من حرکت کردم. دست او یواشیواش سرخورد و آمد به روی اسلحه ولتری که در جیب بغل داشتم، همان جا دستش خشک شد، من هم نفسم بالا نمیآمد.نرسیده به چهارراه گفت: داداش! همینجا نگهدار یک چیز جا گذاشتم.حدس زده بود که به اصطلاح خودشان من یک عضو خرابکار هستم.ترمز زدم و ایستادم، پیاده شد و رفتم.من هم نفس راحتی کشیدم.از آینهبغل نگاه کردم دیدم دارد میدود! دیگر یکی دو روز آن جاها آفتابی نشدم.
بعد از شناسایی سوژه و محل عملیات، نیروهای عملکننده مشخص و امکانات لازم فراهم شد.
سید محمد سیدی کاشانی، محمد مهرآیین، حسین قاضی، علی اکبر نبوی نوری به عنوان نفرات اصلی تیم عملکننده انتخاب شدند. ایشان خود نیز مسئول شناسایی بودند. سیدی کاشانی فرماندهی عملیات را به دست گرفت. اول مهر ۱۳۵۰ ساعت ده صبح، افراد تیم خود را به فیشرآباد میرسانند و در کمین میمانند تا شهرام از راه برسد.سیدی کاشانی کیفی سیاه رنگ را که حاوی یک قبضه مسلسل است در بغل میفشارد.
اکبر نوری، حسین قاضی، حسین آلادپوش جزء تیم بودند. سیدی کاشانی مسلسلچی و فرمانده بود. اکبر نوری یک کلت استار داشت. به من هم هیچی ندادند. گفتند تو باید فقط او را جمع کنی و بگذاری تو ماشین، خب من خیلی قوی بودم و آنها خیلی انتظار داشتند. گفتم: این بابایی را که من از دور دیدم، مرد قویی است ممکن است مقاومت کند، چوبی یا چاقویی هم به من بدهید.
گفتند: نه هیچی، نباید آسیبی به او برسد. گفتم اگر آسیب برسد، زودتر معامله میکنند. قرار بود که زندانیان خودمان را به اضافه تعدادی از بچههای مارکسیست و تعدادی از مؤتلفه را که اسمشان را در لیستی نوشته بودند با شهرام معامله کنند.
بدیعزادگان که استاد دانشگاه بود با ارائه کارت شناساییاش یک پیکان قرمز از مؤسسه «ماشین کرایه کالسکه» در خیابان ولیعهد (ولی عصر (عج)»اجاره کرده بود.
روز اول مهر بود.ساعت ۵/۱۱ صبح که شهرام بدون راننده از راه رسید، جلوی شرکت توقف کرد. ماشین ما هم که رانندهاش حسین قاضی بود موازی ماشین او متوقف شد.سیدی کاشانی در قسمت بالای خیابان مستقر بود و اوضاع را مراقبت میکرد و نوری هم از روبرو در پیادهرو ما را میپایید.
وقتی شهرام از ماشینش پیاده شد و در را بست، من در ماشین خود را باز کرده و با تحکم روبه او گفتم: بفرمایید تو! شهرام جا خورد، دستپاچه شد، همین طور مرا و تندتند اطرافش را نگاه میکرد.
هوا هنوز گرم بود و او یک پیراهن کشی آستینکوتاه به تن داشت و عینکی هم به چشمش بود. قد بلند بود و نیرومند به نظر میآمد. دست انداختم و مچش را گرفتم. به خود اجازه ندادم که بپیچانمش.
دوباره گفتم: بفرمایید تو! گفت شما؟!گفتم: من از دوستانم! بفرمایید تو با هم آشنا میشویم. دیدم نه! نمیشود! پیراهنش را گرفتم که بکشم به داخل که کش آمد و از تنش بیرون آمد، به سرعت او را جمع کردم انداختم داخل، او هم دستش را گرفت به ستون ماشین خودش را بیرون کشید. دوباره گرفتمش و دست انداختم زیر لنگش و با سر انداختمش توی ماشین. باز همان کار را کرد؛ دستش را گرفت به ستون و آمد بیرون. دفعه سوم رفتم که بزنمش سیدی کاشانی که فرمانده عملیات بود اشاره کرد که نه! ضربه نزنید! در همین حین سیگارفروشی که قبلاً شناساییاش کرده بودیم و میدانستیم که ساواکی است و در آنجا بساط میکرد بین من و شهرام قرار گرفت، اکبر نوری درنگ نکرد با کلتش شلیک کرد به شکم سیگارفروش، یکدفعه گفت «آخ! ددم یاندی» و افتاد. او را زدم کنار، شهرام را دوباره گرفتم و انداختم تو ماشین، میخواست خارج شود که دست انداختم و کمربند پهنی را که داشت، گرفتم و کشیدم. یک دفعه کمربند پاره شد و او چهار دست و پا خزید بین مردمی که آنجا جمع شده بودند.
در این گیرودار که من با این کلکل میکردم بچههای مدرسهای که تعطیل شده بودند داشتند آنجا جمع میشدند، پدر ندیمه اشرف هم که در آن شرکت بود از بالا صحنه را که دید سراسیمه پایین آمد و فریاد میزد: مردم! میخواهند والاگهر را بدزدند. قبل از آن یک افسر موتورسوار از راه رسید، نگاه نگاه کرد و رفت صدمتر آنطرفتر ایستاد، همینطور سوت به دهانش ماسیده بود. نمیدانست که موضوع از چه قرار است. بعد فکر کرد ما ساواکی هستیم، راهش را کشید و رفت. ساختمان نیمهسازی در مجاورت شرکت شهرام بود که مصالحش دم دست بود، وقتی مردم متوجه قضیه شدند شروع کردند به پذیرایی از ما با پارهآجر. سیدی کاشانی که دید اوضاع خیط است داد زد: بچهها تمامش کنید. دیگر شهرام بین جمعیت رفته بود، کاری نمیشد کرد. سریع پریدیم داخل ماشین و زدیم به چاک! از خیابان شرقی-غربی که در کنار ساختمان بود با سرعت به خیابان پهلوی (ولی عصر عج) آمدیم. در یکی از کوچههای فرعی نرسیده به چهارراه پهلوی (ولی عصر عج) حسین آلادپوش با ماشین دیگری منتظر رسیدن ما بود. به محض رسیدن ما، صندوقعقب ماشین را باز کرد و ما اسلحههایمان را به درون آن ریختیم و سریع سوار آن شدیم. چند زن که در کوچه و در مقابل منازلشان ما را نگاه میکردند، دیدند که چند نفر از این ماشین درآمده و به درون ماشین دیگر پریده و رفتند. پیکان قرمز رنگ را آنجا رها کردیم، یک ربع نکشید که باخبر شدیم کل آن منطقه را محاصره کردهاند. ما به میدان شهیاد (آزادی) رفتیم و در آنجا از هم جدا شدیم.
بعد از این حادثه اولین کسی که شناسایی و دستگیر میشود علی اصغر بدیعزادگان (۵) است. او بعد از عملیات به منزل یکی از اقوامش میرود که در همسایگی او افسر ضد اطلاعات شهربانی زندگی میکرد. لذا اصغر در آنجا شناسایی و توسط شهربانی دستگیر میشود. شهربانی که میپنداشت به سوژه نابی دست یافته از هیچ شکنجه و اذیت و آزاری در حق او فروگذار نکرد تا آنجا که حتی او را به وسیله اتو سوزاندند و با شلاق پوست تن او را کندند. اما مقاومت بدیعزادگان مثال زدنی است و دم فرومیبندد و اطلاع تازه و خبر جدیدی در اختیار آنها نمیگذارد. هرچه هست اخبار ی سوخته و لو رفته است. پس از ضربات وارد آمده به سازمان و شکستهای پیدرپی آن در اجرای طرحهایش، کادر مرکزی و باقی مانده سازمان چشم به کمک نیروها و یاران خود در خارج از کشور میدوزد. بار اصلی این انتظار به دوش سید نصر اللّه اسماعیل زاده و رسول مشکینفام افتاد. سید نصر اللّه منزل خود را کانون برقراری ارتباط تلفنی با پاریس و خاورمیانه قرار داد و رسول تازهترین اطلاعات را از آنجا به سایر رهبران و اعضای سازمان انتقال میداد.
این دادوستد و مکالمه تلفنی دیری نپایید، نام سید نصر اللّه توسط اعضای دستگیر شده سازمان و نیز چریکهای فدایی خلق در اختیار ساواک قرار میگیرد. ساواک با کنترل منزل او رسول مشکینفام را نیز به دام انداخت…دستگیریهای زنجیروار آغاز شد.
من روز جمعه بیست و سوم ماه مبارک رمضان با علیرضا زمردیان قرار داشتم. اما سحرگاه آن روز در خانهمان به صدا درآمد.با این پندار که همسایه دیواربهدیوارمان برای بیدار کردن ما آمده است در را باز کردم که تشکر کنم و بگویم که بیدار شدهام، که ناگهان با هجوم عدهای مسلسل به دست مواجه شدم. مرا محکم به دیوار چسباندند و شروع به بازرسی بدنی کردند. من به آنها «محمد جودو» معرفی شده و لو رفته بودم و فکر میکردند که با یک آدم نظامی و غولپیکری مواجه خواهند شد، لذا ساواک با خود سه تیم کماندو را همراه کرده بود. حسابی از نزدیک شدن به من وحشت داشتند. بازرسی بدنی را با ترس و لرز انجام دادند. فرمانده مأمورین در حالی که مسلسل به دست داشت مرتب فریاد میزد: تکان بخوری آتش میکنم! دو نفر تلاش کردند و دستهایم را به هم رساندند و دستبند زدند. خواستم که بروم لباسم را عوض کنم، نگذاشتند و با همان پاجامه به درون خودروی سواری بنز انداختم. یکی از مأمورین شیشه اتومبیل را پایین کشید، شیشه اتومبیل بغلی نیز پایین کشیده شد.کسی پرسید: اکبر همین است؟ در درون خودروی دیگری علی اکبر نبوی نوری بود. گفت: بله! خودش است. در همین فاصله همسرم در حالی که شلوار، کت و کفشهایم را در دست داشت آمد و گفت: اجازه بدهید، اینها را بپوشد، هوا سرد است! گفتند: نگران نباش! تا یک ساعت دیگر برمیگردد و سحری را در منزل میخورد! خیلی نگران کتی بودم که در دست همسرم بود. در جیبهای آن کلی شماره تلفن، آدرس و…بود.
به این ترتیب محمد مهرآیین دستگیر و مستقیم روانه زندان اوین شد. بلافاصله با کتک و شلاق از او پذیرایی کردند. وی در اوین اکبر نبوی نوری (۶) را میبیند در حالی که پاهایش در درون تشت آبنمک است. اکبر از او میخواهد که مقاومت نکند و آدرس علیرضا زمردیان را بدهد. تأکید میکند که این پیغام محمد حنیفنژاد است. اکبر گفت: «تو هرمطلبی داری بگو، تو که در تشکیلات کارهای نبودی، حرفهایت را بگو، بیخودی برای خودت زحمت ایجاد نکن.»
اما محمد جودو در برابر شکنجه و شلاق شکنجهگران تاب میآورد و چیزی بروز نمیدهد. تا آنکه حنیفنژاد را با او روبهرو میکنند. حنیف در برابر بازجو به او گفت: «محمد! جای علیرضا زمردیان را بگو» و هنگامی که بازجو چند قدمی از آنها فاصله گرفت، حنیف خیلی ریز و آهسته آنطور که بازجو نشنود گفت: «محمد همه چیز را بگو الا آن مطلب اصلی را.» منظور وی گروگانگیری بود. از این لحظه به بعد مهرآیین درمییابد که استراتژی تغییر کرده است و اکبر نبوی نوری هم بر اساس این استراتژی جدید و شکنجههای طاقتفرسا محل و مکان او را لو داده است. محمد بعد از ساعتی پرت و پلاگویی و تحمل ضربات بسیار شلاق، با این تصور که زمردیان متوجه نبود علامت سلامت شده و به سر قرار نخواهد رفت، آدرس علیرضا را به آنها میدهد. ساواک با توجه به وضعیت بد و وخیم جسمانی و پاهای آشولاش شده محمد، او را به سر قرار نمیبرند و خودشان بدون او در سر قرار زمردیان حاضر میشوند…زمردیان نیز دستگیر میشود.
مرکزیت دستگیر و متلاشی شده سازمان در استراتژی جدید خود از آنجا که میدانست حنیفنژاد، بدیعزادگان و مشکینفام به طور قطع حکم اعدام خواهند گرفت، تصمیم میگیرند که خود مسئولیت عملیات گروگانگیری و تعدادی دیگر از عملیاتها را قبول نموده و با اعتراف به برخی کردهها و ناکردهها، دیگران را از مهلکه مرگ رهایی دهند .(۷)
آقای حنیفنژاد چون در صحنه حضور داشت و عملیات را دیده بود خودش را به عنوان عمل کننده اصلی یعنی من جا زد. یک روز هم او را به یکی از خانههای امن ساواک بردند. در آنجا شهرام (پسر اشرف) میآید و میبیند که بله این آدم درشتاندام حتی قدبلندتر از من رنگ چهره و مویش هم شبیه من، همان کسی است که با او درگیر شده بود (!) لذا ادعای حنیف را تأیید میکند. از بین تمام کسانی که در آن روز گروگانگیری وارد عمل شدیم حسین قاضی و سیدی کاشانی نیز به عنوان یاریدهندگان اجرای طرح معرفی شدند و من، علی اکبر نبوی نوری و حسین آلادپوش از این قضیه دور نگه داشته شدیم، و من همچنان نگران محتویات کتم بودم که نکند کار دستم بدهد!
بعد از بازجویی و شکنجه فراوان مهرآیین را به سلولی میبرند که چند روز بعد یک زندانی نابینای مارکسیست از بقایای گروه سیاهکل (۸) را به همان سلول میبرند.
نگهبان در سلول را باز کرد و زندانی دیگری را به داخل هل داد و بعد به چشمهایش اشاره کرد که یعنی نابیناست، هوایش را داشته باشد. از من خواست که کمکش کنم دستشویی ببرمش و اذیتش نکنم. او بیژن هیرمندپور از تئوریسینهای گروه سیاهکل بود. او تقریباً مدت زندانش سرآمده بود و این بازجویی آخرش بود. خودش اینطور گفت و بعد خواست که من هم خودم را معرفی کنم و علت دستگیریم را بگویم. او نابینا بود و خیلی نامطمئن به من، فکر میکرد که من با او در یک سلول هستم تا وی را تخلیه اطلاعاتی کنم. چند روز طول کشید تا به من اعتماد کند با اینکه خیلی سعی میکردم به او کمک کنم. به حمام، به دستشویی میبردم و برمیگرداندمش، اما او کملطفی میکرد و هروقت من به نماز میایستادم، شروع به مسخره کردن میکرد و سورههایی را که من میخواندم، او برعکس میخواند. مسخره میکرد و بشکن میزد. خب نابینا بود و نمیتوانستم بزنمش. حرف هم حالیش نبود. میگفتم: بیژن! این کارها را نکن، تو مارکسیستی و من مسلمان، اما این دلیل نمیشود که تو به اعتقادات من توهین کنی. تو برای من محترمی، اعتقاداتت هم محترم است و کاری هم ندارم که مارکس و لنین چه گفتهاند. پس تو هم حریم مرا نگهدار. من نمیتوانم به تو جسارت کنم. پس خودت را نگهدار؛ اما او به کارش ادامه میداد و من مجبور بودم تحمل کنم و بردباری به خرج دهم.
غذایی که آنجا به ما میدادند فاقد گوشت بود؛ یا استخوان بود یا آب خالی. میترسیدم که هیرمندپور فکر کند که من گوشتها را سوا کرده و میخورم و استخوانها را برای او میگذارم؛ لذا یک بار که غذا خورش میآوردند، بلافاصله دست او را گرفتم و کردم داخل خورش، گفتم بیژن ببین این غذا فقط استخوان دارد و از گوشت هیچ خبری نیست. مبادا فکر کنی که چون نابینایی من سوء استفاده میکنم و گوشتها را میخورم و استخوانش را برای تو نگه میدارم. گفت نه خیالم راحت است.از آنجا که این دوره بازجویی آخر او بود خیلی سخت میگرفتند و اذیتش میکردند.
یک بار او را بردند و آن قدر کتکش زده بودند که وقتی آوردندش من گریهام گرفت.گفت چرا گریه میکنی اگر دشمن بفهمد خوشحال میشود.به او حالی کردم از اینکه یک آدم کوری را که قدرت دفاع از خود ندارد چنین زدهاند دلم سوخته است.او باورش نمیشد و به فکر فرو رفت. یکی دو روز بعد خانوادهاش به ملاقات آمدند و به او یک ملحفه دادند. او آمد و ملحفه را داد به من و گفت: محمد! این ملحفه را آوردم برای اینکه فقط تو رویش بایستی و نماز بخوانی چون پتوهای اینجا همه خونی است. از آن پس او ساکت، خاموش و با چشم دل به تماشای نماز من میایستاد و من خوشحال بودم که بالاخره صبر بر این دشواری، هموار شد. وقتی مرا میخواستند به قزلقلعه منتقل کنند گریه امان بیژن را بریده بود. میگفت: مرا آزاد میکنند ولی تو بلایی سرم آوردی که هیچوقت فراموشت نمیکنم و سخت در آغوشم میگریست...
قبل از اینکه مهرآیین را به قزلقلعه انتقال دهند، او ملاقاتی با همسر و چهار فرزندش (سه پسر و یک دختر) دارد. او را محدود کردند که از مسائل و مصائبی که بر سرش گذشته چیزی نگوید و او به دنبال فرصتی است تا از همسرش سرانجام محتویات کت را بپرسد. تا اینکه نگهبان مأمور سیگاری به لب گرفت اما کبریت نداشت یا فندکش روشن نشد. از چادر بیرون رفت که آتش سیگار تهیه کند.
...تا رفت بیرون از خانمم پرسیدم آن شب که کت و شلوارم را آوردی انداختی تو ماشین، وسایلش چه شد.گفت شاید باور نکنی، داشتم داخل اتاق جیبهای آن را خالی میکردم و به سینهام میریختم که ناگهان مأموری بالا آمد و مرا در این حالت دید. سریع پشتش را به من کرد و گفت: آبجی زود باش، معطل نکن! با شنیدن این خبر به یک آرامش و طمأنینه خاطری رسیدم و شدیداً تحت تأثیر کار آن مأمور بودم که چطور در دستگاهی مثل ساواک چنین آدم باشرف و با وجدانی پیدا میشود؟!
مهرآیین تأکید میکند که از او اسمی نداشتند و پس از پیروزی انقلاب با توجه به مشخصات ظاهریی که همسرش از آن مأمور گفته بود، به دنبالش میگردد تا اگر دردسری یا مشکلی برایش پیش آمده باشد کمکش کند، اما موفق به یافتنش نمیشود .(۹)
از خاطرات شنیدنی محمد جودو در اوین برخورد وی با حسینی (۱۰) شکنجهگر ساواک است:
در سلول نشسته بودم که در باز شد و یک نفر شبیه گوریل که دستهایش درازتر از بدنش بود، وارد شد، دیدم میخندد، من هم خندیدم، پرسید: چرا میخندی؟ گفتم: شما خندیدید من هم خندیدم که منظوری نداشتیم، فایدهای نداشت. بعداً فهمیدم که او حسینی جلاد و شکنجهگر معروف ساواک است که به خاطر زخم و جراحتی که در صورت داشت به شکلی جلوه میکرد که گویی همیشه میخندد! من به خاطر اینکه بدنم از فرم خارج نشود در همان سلول کوچک ورزش میکردم. یک روز که برای همین منظور چهار دست و پا از دیوار سلول بالا رفته بودم و نزدیک سقف شده بودم، حسینی آمد، دریچه در سلول را بالا زد، از نگهبان پرسید: این کجاست؟ نگهبان گفت: مثل اینکه دستشویی رفته است. دریچه که پایین آمد من یواشیواش سرخوردم و آمدم پایین. حسینی رفت و دوری زد و آمد و دوباره دریچه سلول را بالا زد و پرسید: تو کجا بودی؟ گفتم: دستشویی! کمی نگاه نگاه کرد و رفت.
در قزلقلعه مقدمات تشکیل دادگاه محاکمه مهرآیین فراهم آمد.دادگاه به مانند بسیاری از دادگاههای سیاسی آن روزگار فرمایشی بود و از آنرو تشکیل میشد که فرم و شکل قانون حفظ شده باشد.پس از طی مراحل پروندهخوانی و بازپرسی و تعیین وکیل، دادگاه بدوی تشکیل شد...
دادستان پاشد ادعانامهاش را خواند و بعد درخواست اشدّ مجازات برای ما کرد. وکیل ما هم بعد بلند شد و دفاع کرد: ریاست محترم دادگاه! ایشان جوان بوده، جوانی کرده، کارش از نادانی بوده، معیل است آگاهی به کارش نداشته است. حالا در پروندهاش ذکر شده که مسلسلی هم داشته است…که من یکدفعه جا خوردم، رنگم پرید و گفتم این حرف دیگر از کجا آمد! رئیس دادگاه داشت چرت میزد و حواسش نبود، اما دادستان با شنیدن این جمله گویا دلش به حال من سوخت، بلند شد و پس از کسب اجازه گفت: من نظر مقام ریاست محترم دادگاه را به محتوای این پرونده جلب میکنم.گویا وکیل محترم، این پرونده را دقیق نخوانده است، در پرونده ایشان هیچ اشارهای به مسلسل و یا هراسلحه دیگری نشده است. دفاع ادعایی غلط استکه دیگر حاضرین زدند زیر خنده.وکیل شرمنده شد و برای توجیه گفت من عذر میخواهم، از تذکر به جای دادستان محترم تشکر میکنم بله ایشان درست میفرمایند من پرونده این متهم را با پرونده یکی دیگر از متهمین اشتباه گرفتهام.
محمد مهرآیین در این دادگاه به سه سال زندان محکوم شد اما پس از اعتراض، محکومیت او در دادگاه تجدیدنظر به یک سال و نیم کاهش یافت و در اردیبهشت ۱۳۵۲ پس از سرآمدن دوره محکومیت آزاد شد. اما این آزادی خیلی کوتاه بود. بعد از حدود شش ماه دوباره محمد را دستگیر میکنند و اینبار وی را به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری میبرند. در این زندان با او برخورد بسیار وحشتناکی میشود و تحت شکنجههای شدیدی قرار میگیرد. دستگیری دوم محمد مربوط بود به پرونده عظیمی کتابفروش که قبلاً مهرآیین در زیرزمین یا انبار کتاب فروشی وی کلاس آموزش جودو و دفاع شخصی برگزار کرده بود.
بازجویان معتقد بودند که مهرآیین در بازداشت پیشین، صداقت به خرج نداده است و تمام مطالب و حرفهایش را نگفته است. در این مرحله از آزار و شکنجه، ساواک به منظور از پا درآوردن این مرد تنومند و قدرتمند در صدد برآمد تا آسیبی جدی به کمر او وارد کند تا برای همیشه از خطر چنین فردی دور بماند.
اسماعیلی یکی از بازجوها و شکنجهگران سفاک و فحاش کمیته بود، که کار مرا به او داده بودند… کشیدهای محکم گذاشت توی گوشم و گفت ببریدش اتاق تمشیت. مرا بردند پایین و شروع کردند به زدن. اسماعیلی گفت: اینبار میخواهیم از مردی بیندازیمت که خیالت راحت شود که دیگر بچهدار نشوی. مرا دمر خواباندند، دو سرباز با پا محکم به روی ران هایم ایستادند. اسماعیلی که خود آدم با قدرتی بود زانویش را گذاشت روی کمرم و بعد با دست به شانههایم قلاب کرد و بعد یکدفعه با تمام قدرت مرا بالا کشید، از شدت درد بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم دیگر نمیدانستم که چه ساعتی از شب است.
مهرآیین از کمر آسیبی جدی دید. در فرصتهای گوناگون چه در داخل و چه در خارج از کشور در صدد معالجه این آسیب برآمد. اما تمامی پزشکان متخصص و جراح بر این نظر بودند که جراحی سودی ندارد و او باید با این درد مدارا کند. تمرینهای فیزیوتراپی از شدت درد او کاسته است. اما کاملاً رهایش نکرده است.
مهرآیین بعد از یک ماه بازداشت و شکنجه، غافلگیرانه آزاد میشود. نقشه ساواک آن بود که از طریق وی به سایر افراد برسد. محمد از این فرصت برای مداوای درد کمرش به بیمارستان بازرگانان و پزشکان دیگر رفت اما سودی نبخشید و بنابر همان مدارا شد.
دو سه ماه بعد وقتی ساواک در انجام نقشهاش ناکام ماند، دوباره او را دستگیر کرد و به کمیته مشترک برد. دوباره روز از نو روزی از نو؛ کتک، شلاق و شکنجه...
افسر نگهبان در کمیته ما را تحویل نگهبان داد و گفت این را ببر طبقه سوم ببین کدام اتاق خالی است جایش بده.او هم ما را برد به اتاقی در بند عمومی.در را که باز کرد، نگاه کردم دیدم چند تا از بچهها آشنا هستند، به روی خود نیاوردم. نگهبان به بچهها گفت: این را میشناسید؟ (خب از سادگیاش بود) بچهها گفتند: نه! خلاصه مرا انداختند پیش افرادی که برایم آشنا بودند!
ساواک در این نوبت از دستگیری به دنبال سرمنزل و مقصد پولی است که به مهرآیین رسیده بود. در این ارتباط سه نفر مرتضی نبوی، یارمحمدی و محمد صحراکار به غیر از محمد دستگیر شده بودند.سید مرتضی نبوی بعد از یک ماه شکنجه و اذیت پذیرفته بود که پول را جمعآوری و در اختیار یارمحمدی قرار داده بود.یارمحمدی هم از واسطه دیگری به نام صحراکار اسم برده بود.صحراکار هم پول را به مهرآیین داده بود و از طریق او پول به سازمان مجاهدین رسیده بود. ساواک میخواست بداند که مهرآیین در سازمان پول را به چه کسی داده است.
محمد صحراکار از دوستان بازاری من و ساعتفروش است.این بنده خدا را از توی حجله برداشته و به کمیته مشترک آورده بودند.خب تلاش من این بود کهم نگویم پول را به چه کسی دادهام.ما چهار نفر (نبوی، یارمحمدی، صحراکار و من) را وادار کردند که همدیگر را بزنیم. شلاق را دادند دست من گفتند به یکی بزنم، نزدم.به دیگری گفتند بزن تو گوش صحراکار نزد. تو گوش یارمحمدی نزد.هیچیک از ما حاضر نشد که زیر گوش دیگری بزند.آقا مرتضی نبوی ضعیف الجثه و نحیف بود.خیلی هم اذیتش کرده بودند.استخوانی استخوانی شده بود.واقعاً چطور میشد او را زد؟!یک لحظه یادم آمد که صحراکار تازهداماد است.حرف رکیکی به او زدم و گفتم مردیکه پول را چه کار کردی؟ گرفتی بردی عروسی کردی، ماشین خریدی، خب بگو چه کار کردی؟ چه غلطی کردی؟ او هم خیلی سریع گرفت که منظور من چیست؟ گفت: اگر بگویم شما عصبانی میشوید، همین است که میگویی، پول را خرج عروسی و خرید ماشین ژیان کردم، هیچی هم از آن نماند و تمام شد...
به این ترتیب این قصه خاتمه یافت و آنها را به داخل سلول فرستادند.اما برخوردهای غیر انسانی با متهمین ادامه مییابد، و به بهانههای مختلف آنها مورد اذیت و آزار قرار میگیرند. برای حمام ده دقیقه وقت میدادند.دو نفر را به زیر یک دوش میفرستادند، روشنایی هم نبود و ما کورمالکورمال پشت هم را صابون میزدیم، و همیشه بدنمان را تا آخرین دقایق صابونی نگه میداشتیم، چون اگر میدیدند که بدنمان تمیز است فوری ما را بیرون میکشیدند.خود حمام رفتن یک شکنجه بود.جمعهها و هرپانزده روز یک بار تکرار میشد.یک بار وقتی به حمام میرفتیم من از دوستم پرسیدم حوله آوردی؟ مأمور همراه فکر کرد که ما درباره مطالب خاصی صحبت میکنیم، لذا ما را به کناری کشید و پرسید چه گفتید؟ منتظر جواب نماند با پوتینی که به پا داشت زد به ساق پایم، گفتم چرا میزنی؟!لگد دوم را که آمد بزند در هوا پایش را گرفتم و کشیدم بالا، که با پشت خورد به زمین، ریختند سرما و د بزن.این در حالی بود که من همچنان از درد کمر عاصی بودم.بعد از اینکه خونینومالین شدیم ما را بردند به داخل سلول انداختند، آن مأمور ساواکی و مضروب فردای آن روز (شنبه) با دو نگهبان دوباره آمد و باز دقودلیاش را خالی کرد.بهانه میگرفت که چرا من در این سلول هستم.بچهها گفتند که من برای همین اتاق هستم.نگهبان موضوع را پرسید، گفتم بابا موضوع این بود که من از این همراهم پرسیدم حوله را آوردی؟ بعد بیخودی کتک خوردیم.دیگر رهایمان کردند.
آشنایی مهرآیین با یکی از معروفترین چهرههای ساواک به نام «تهرانی »(۱۱) نیز نمیتواند از آلام و دردهای او بکاهد و یا مفری برای او از حبسها و شکنجههای پیدرپی باشد.
یک روز من در این فکر بودم که چه شد که کار ما به اینجا کشید؟ آخر این قضایا به کجا ختم میشود؟ بعد از این چه اتفاقی میافتاد؟ که در سلول باز شد و آقای بلندقد و سیهچرده وارد شد و سلام کرد.خواستم بلند شوم که گفت: نه! بنشین! پرسید: مرا میشناسی، محمد؟!گفتم: نه! گفت: خوب نگاه کن.نگاهش کردم و گفتم: نه! گفت خوب دقت کن مرا جایی ندیدهای مثلاً در خیابان آیزنهاور (آزادی)،کلاس جودو! مسترجان فرانسوی!؟گفتم: خب، ولی به یاد نمیآورمتان.گفت: سال ۴۴-۴۵ را یادت نمیآید، من هم در کلاس مستر جان آموزش میدیدم، تو ارشد کلاس بودی، اولین کسی که طرز لباس پوشیدن و کمربند بستن را یاد من داد. گفتم: خب، خیلیها آنجا میآمدند و میرفتند همهشان را به خاطر ندارم.گفت ولی من تو را خوب به یاد میآوردم به همان اندازهای که تو در آنجا به من آموزش دادی و کار کردی، به گردنم حق داری.بعد یک مقدار نصیحتم کرد که چرا وارد گروههای خرابکار شدهای، بهتر است که بیایی حرفهایت را بزنی و...
مهرآیین در یادمانهای خود بیشتر آزردگیها را ناشی از تحقیرهای روحی و روانی میداند. اینکه به شخصیت افراد توسط آدمهایی بیشخصیت توهین میشد و اینکه دید انسانی در میان ایشان وجود نداشت و...
نمیشود گفت که همه بازجوها و مأمورین و نگهبانها آدمهای بدی بودند، ولی خب در بین ایشان انسانهای کثیف و خبیثی بودند.معمولاً نگهبان در اتاق را باز میکرد و میگفت بروید از پایین کتری یا مثلاً ظرف غذا را بیاورید.از کسانی که بدو برای این کار میرفت من بودم و یکی از دوستان.پیراهنمان را به سرمان میکشیدیم طوری که فقط جلوی پایمان را ببینیم، از پلهها پایین رفته و کتری و قابلمه غذا را به بالا میآوردیم.
یک بار وقتی کتری را آورده و جلوی نگهبان گذاشتم، گفتم: دو دقیقه بروم دستشویی.گفت: برو! رفتم؛ وقتی بازگشتم از صحنهای که دیدم تعجب کرده و عصبانی شدم.نگهبان داشت با یک لنگه دمپایی زندانیان که با آن به دستشویی میرفتند شکری را که درون کتری چای ریخته بود هم میزد.با خشم و تندی به او نگاهی کردم، گفتم: چرا این جوری میکنی؟!! گفت: خفه، برو تو! رفتم داخل بلند بلند به بچهها گفتم که چه دیدم و خواستم که از آن چای نخورند، سلولهای مجاور هم صدایم را شنیدند و آنها نیز صدای اعتراضشان بلند شد.آمدند و سلول مرا جدا کردند، یک هفته بعد هم به زندان قصر انتقالم دادند.
در زندان قصر، مهرآیین ابتدا به قرنطینه فرستاده میشود.به دلیل نبود بهداشت و تغذیه کافی و دور بودن از تابش نور خورشید در زندان کمیته مشترک-که خود نوعی شکنجه بود-بیشتر زندانیان به بیماریهای مختلف پوستی و گوارشی مبتلا میشدند که لازم بود در این نقل و انتقالها مدتی در قرنطینه به سر برند.مهرآیین در زندان قصر فرصتی مییابد تا در بندهای مختلف زندان قصر :۱،۲،۳ و ۴ تعدادی از دوستان و آشنایان خود را ببیند و با چهرههای جدیدی نیز آشنا شود.او رفتار و برخورد پاسبانها و نگهبانهای زندان قصر را انسانیتر و بهتر از ماءمورین زندان کمیته مشترک ارزیابی میکند.
وی یکی از توفیقات خود را در این زندان آشنایی با آیت اللّه غفاری میداند.
...شهید آیت اللّه غفاری یک انسان به تمام معنا و والا بود.در بندهای مختلف زندان قصر مرسوم بود که هرروز دو-سه نفر برای کارگری انتخاب میشدند تا نظافت اتاقها و شستشوی ظرف و ظروف، گستردن و جمع کردن سفره و…را انجام دهند.وقتی نوبت آیت اللّه غفاری میشد با اینکه ایشان کسالتی داشت، نمیپذیرفت کس دیگری از علاقهمندانش این کار را بکند. خودش بلند میشد و در حالی که قبای عربی به تن داشت مانند یک جوان برومند کارهای بر عهدهاش را انجام میداد.جالب اینکه کار بقیه همیشه یک اشکالی داشت ولی کار شهید غفاری بیکموکاست بود.
مهرآیین در قصر علیرضا زمردیان (۱۲) را میبیند و توضیح میدهد که به درخواست رهبری سازمان (حنیفنژاد) محل قرار با وی را به ساواک گفته است و اینکه مطمئن بوده، نبود علامت سلامت علیرضا را متوجه خطر میکرده است.زندان قصر فرصتی است که او تجدید دیداری با آقایان عسکر اولادی، حیدری، (هاشم) امانی، شهید عراقی، جواد منصوری و… داشته باشد.اما شنیدن نام مجید تماشا از دهان نگهبان زندان، برای او غریب است.
در زندان قصر بچهها با اجازه افسر نگهبان برای خود سرگرمیهایی روبهراه میکردند. همچنین کلاسهای مختلف زبان، تفسیر قرآن و…داشتند.گاهی وقتها روزنامه و مجله تاریخگذشته و سانسورشدهای هم به بند میآمد.استوار آذریزبانی در آنجا بود به نام «استوار مختاری» که رابطه خوبی هم با بچهها داشت.روزی ما مشغول کار و سرگرمی بودیم که دیدیم استوار مختاری دارد داد میزند: مجید تماشا! مجید تماشا! بچهها فکر کردند حتماً زندانی جدیدی آمده است.او به چند اتاق سرزد و پرسید چنین کسی دارید؟ گفتند: نه! بعداً فهمیدیم که موضوع از چه قرار است.در حقیقت افسر نگهبان که کار سانسور مجلهها را انجام میداد، استوار مختاری را به داخل بند میفرستد تا «مجله تماشا» را بیاورد و او آن را با «مجید تماشا» اشتباه گرفته بود.وقتی استوار مختاری به نزد افسر نگهبان برمیگردد و میگوید که چنین کسی در بند نبود، افسر میپرسد چه کسی؟ که مختاری میگوید: خب مجید تماشا! که افسر کلی میخندد و برای ما هم این موضوع مدتها موجب انبساط خاطر و شوخی شده بود.
محمد داوودآبادی را پس از دو سال از زندان قصر به زندان اوین منتقل میکنند و در سال ۵۶ پس از پشت سرگذاشتن روزهای خوش و ناخوش اوین مدت محکومیت وی سرآمده و آزاد میشود.اما قبل از آزادی او با یک واقعیت مهمی روبهرو میشود:
مرا که آزاد میکردند، منوچهری و تهرانی صدایم کردند و گفتند: محمد داری میروی اما بدان که ما همه قضایا و اصل وقایع را میدانیم.گفتم: اصل چه قضیهای را؟!گفتند: ما میدانیم که تو در جریان گروگانگیری والاگهر شهرام نقش اساسی داشتی.گفتم: اگر میدانستید، قاعدتاً من باید اعدام میشدم.گفتند زمانی ما این مطلب را فهمیدیم که کار از کار گذشته بود.خیلی دیر شده بود و کسانی مثل مشکینفام، بدیعزادگان و حنیفنژاد به خاطر آن اعدام شده بودند، و اگر ما این قضیه را رو میکردیم، آن وقت خودمان زیر سؤال میرفتیم و ساواک در چشم شاه ضعیف جلوه میکرد و ما خود به خاطر سهلانگاری مجازات میشدیم.برو که شانس آوردی و ما تمام ردپاها را در پرونده پاک کردیم.پرسیدم: چطور شما این قضیه را فهمیدید.گفتند: وقتی وحید افراخته (۱۳) در سال ۵۴ دستگیر شد نه این موضوع بلکه قضایای زیادی را مثل قتل مجید شریف واقفی را برای ما روشن کرد و خیلیها را هم لو داد.
محمد مهرآیین در حالی پا از زندان بیرون میگذارد که لحظهای تصویر محمد حنیفنژاد از ذهنش محو نمیشود و مدام صدای او را میشنود که میگوید: «محمد! همه چیز را بگو الاّ آن مطلب اصلی را».
*پانوشتها:
(۱)- ابو الفضل صنوبری، بلورفروش از شاگردان استاد بزرگ عرفان مرحوم شیخ رجبعلی نکوگویان-خیاط-بود که خود نیز از معلمان و عارفان معاصر به حساب میآید.محمد باقر صنوبری از اعضای حزب ملل اسلامی و یکی از مبارزین سیاسی حکومت پهلوی فرزند وی است.
(۲)- محمد حنیفنژاد به سال ۱۳۱۷ در شهر تبریز متولد شد و در خانوادهای فقیر اما مذهبی تربیت یافت.او با ورود به دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران به عضویت شاخه دانشجویی جبهه ملی در دانشگاه تهران درآمد.در سال ۱۳۴۰ با تأسیس نهضت آزادی، به آن پیوست.او برای اولین بار در اول بهمن ۱۳۴۱ به خاطر اعتراض به رفراندوم انقلاب سفید دستگیر شد و به زندان قزلقلعه برده شد.او به همراه چند تن از دوستانش پس از سرکوب قیام خونین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بر آن شد تا تغییری در ساختار مبارزه بدهد، لذا پس از دو سال جلسه و بحث در شهریور ۱۳۴۴ سازمان مجاهدین خلق ایران را با مشی مسلحانه و استراتژی قهرآمیز بنا نهاد.این سازمان بعد از نفوذ یک عنصر ساواکی به نام شاه مراد دلفانی، در اول شهریور ۱۳۵۰ مورد حمله مأمورین ساواک قرار گرفت و بسیاری از رهبران و اعضای آن دستگیر شدند.الباقی رهبران و اعضای سازمان نیز پس از عملیات گروگانگیری دستگیر شدند.محمد حنیفنژاد رهبر و ایدئولوگ سازمان در چهارم خرداد ۱۳۵۱ تیرباران شد.
(۳)- در مرداد ۱۳۴۹ شش نفر از اعضای سازمان مجاهدین: حسین خوشرو، کاظم شفیعیها، محمود شافعی، محسن نجات حسینی، موسی خیابانی و سید جلیل سید احمدیان که در دبی منتظر عزیمت به لبنان و رفتن به پایگاه الفتح برای طی دورههای چریکی و آموزشهای نظامی بودند، به دست پلیس دبی دستگیر شدند.مقاومت این شش تن در عدم ارائه اطلاعات موجب سردرگمی پلیس دبی شد.در نتیجه از ساواک ایران امداد جستند.ساواک دریافت که وضعیت اینن گروه کاملاً مشکوک و خطرناک است؛ از دستگاه پلیس دبی خواست که آنها را به ایران انتقال دهند.سازمان مجاهدین که خود را در برابر خطر بزرگ میدید، در صدد برآمد تا به هرنحوی شده از رسیدن این شش تن به ایران جلوگیری کند، در نتیجه سه تن به نامهای عبد الرسول مشکینفام (رهبر عملیات)،حسین احمدی روحانی و محمد سادات دربندی را عازم ابوظبی کرد.در ۱۸ آبان ۱۳۴۹ این سه تن موفق شدند به طرز زیرکانهای خود را به همراه تجهیزات و سلاح لازم به پرواز اختصاص دبی-بندرعباس برسانند و با موفقیت هواپیمای مزبور را ربوده و در فرودگاه بغداد فرود بیایند.پس از رفع سوءظن مقامات بعثی و امنیتی رژیم عراق این افراد (ربایندگان و زندانیان آزاد شده) با هماهنگی سازمان الفتح عازم سوریه و لبنان شدند.
(۴)- شهرام پهلوینیا (قوام) متولد ۱۸ فروردین ۱۳۱۷، لیسانس علوم سیاسی بود که بازرگان و حق العمل کار تمام عیاری از آب درآمد و ثروت هنگفتی اندوخت.او شهرت خوبی نداشت و در بیست شرکت از جمله حملونقل، کلوپهای شبانه، ساختمانی، تبلیغاتی و توزیع، سهام داشت.
(۵)- علی اصغر بدیعزادگان، در سال ۱۳۱۹ در شهر اصفهان و در خانوادهای متوسط الحال و مذهبی متولد شد.دوره دبیرستان را در اصفهان گذراند.در سال ۱۳۳۹ با اخذ بورسیه تحصیلی وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد و در این دوره به فعالیت در جبهه ملی و نهضت آزادی و انجمن اسلامی دانشجویان پرداخت.در سال ۱۳۴۲ به سربازی رفت و در کارخانه اسلحهسازی تهران مشغول به کار شد.ضمن اینکه ارتباط خود را با دوستان مبارز و سیاسیاش (حنیفنژاد و سعید محسن) حفظ کرد.پس از پایان سربازی به عنوان مدرس شیمی در دانشگاه تهران به کار گرفته شد.بدیعزادگان از جمله دستگیرشدگان پس از عملیات گروگانگیری است که به سختی شکنجه شد و سرانجام به همراه حنیفنژاد، سعید محسن، عبد الرسول مشکین فام و محمود عسگریزاده در بامداد چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شدند.
(۶)- علی اکبر نبوی نوری از اعضای رده بالای سازمان مجاهدین خلق بود که بعد از عملیات ناموفق گروگانگیری پسر اشرف دستگیر و روانه زندان شد.او پس از آزادی با اشرف ربیعی ازدواج کرد.وی در پی اعلام تغییر ایدئولوژی و گرایش به مارکسیست در سازمان از آن جدا شد و گروه مستقلی را به نام فریاد خلق خاموشنشدنی است، ایجاد کرد و به مبارزات خود تداوم بخشید.این گروه توانست چندین عملیات از قبیل انفجار مقر حزب رستاخیز تبریز در سال ۵۴ و انفجار مقر حزب رستاخیز قزوین در اردیبهشت ۱۳۵۵ را ترتیب دهد.نبوی نوری در اواخر سال ۱۳۵۴ نشریهای تحت عنوان «وقایع سال گذشته» را منتشر و در بهار سال ۵۵ در دانشگاه صنعتی شریف توزیع کرد.سرانجام وی در اسفند ۱۳۵۵ در درگیری با ساواک به ضرب گلوله به شهادت رسید.
(۷)- سازمان مجاهدین خلق با چنین رهبرانی پا به عرصه سیاسی گذاشت و بسیاری از رهبران و اعضای خود را در راه مبارزه با رژیم پهلوی از دست داد.اما متأسفانه این سازمان به لحاظ ضعف در بینش و ایده و عقیده با اصالت دادن به مبارزه به دامن مکتبهای الحادی درغلتید و در سال ۱۳۵۴ به صورت رسمی و به رهبری محمد تقی شهرام اعلام نمود که ایدئولوژی مارکسیست را پذیرفته است.این سازمان پس از پیروزی انقلاب اسلامی وقتی نتوانست خود را همپای مردم انقلابی نماید و رهبری حضرت امام خمینی (ره) را بپذیرد رویاروی نظام جمهوری اسلامی ایستاد و دست به سلاح برد و با انفجارات و عملیات مسلحانه علیه دولتمردان و مردان انقلابی ایران اسلامی دشمنی خود را عمق بخشید و ماهیت نفاقآلود خود را عیان ساخت.عداوت و ماهیت منافقانه این سازمان با جمهوری اسلامی ایران همچنان ادامه دارد.
(۸)- گروه سیاهکل، آن بخش از سازمان چریکهای فدائی خلق است که در نوزده بهمن ۱۳۴۹ به پاسگاه ژاندارمری در روستایی واقع در جنگلهای سیاهکل (در گیلان) حمله کرده و آنجا را به اشغال خود درآوردند و پس از مصادره سلاحهای پاسگاه و تهیه آذوقه به دل جنگل رفتند.در پی آن دستگاه پلیسی و نظامی رژیم شاه سریع وارد عمل شد و طی یک عملیات گسترده تعدادی از این گروه را کشته، زخمی و دستگیر کردند.پس از آن این گروه معروف به گروه جنگل یا گروه سیاهکل شدند.
(۹)- بدیهی است در هرسیستمی انسانهای خوب و بد (مثبت و منفی) با نسبتهای متفاوت وجود دارند.در سیستم پلیسی ساواک و یا هرتشکیلات امنیتی-نظامی رژیم شاه گرچه افراد و رهبران و مسئولین آن برای تقویت رژیم گردآمده بودند و برای رسیدن به مقاصد خود دست به هرجنایتی میزدند اما در همین سیستم هم میتوان به طور استثنا انسانهای آگاه و خداترس را یافت که از بدحادثه یا به تقدیری نامعلوم به آن گرداب افتاده بودند.
(۱۰)- حسین شعبانی معروف به «حسینی» بازجو و شکنجهگر ساواک در کمیته مشترک و زندان اوین بود.او در سال ۱۳۳۲ که گروهبان رکن ۲ ارتش بود مسئولیت شکنجههای آن سال سیاه را در قزلقلعه و دیگر مخفی گاههای مخوف رژیم به عهده داشت.او به لحاظ ظاهر خیلی درشت و با سری کوچک بود.دندانهای درازش با پریدن مدام گونهاش بیرون میزد گویی که مدام میخندد.حسینی شکنجهگر پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۶/۱۲/۱۳۵۷ به محاصره نیروهای انقلابی درآمد و با سلاح کمری خود، دست به خودکشی زد و زنده نماند تا به جنایتهای بیشمار خود در ساواک و کمیته مشترک پاسخ بگوید و محاکمه شود.
(۱۱)- بهمن نادریپور معروف به «تهرانی» از بازجویان حرفهای و شکنجهگران ساواک و کمیته مشترک بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر، محاکمه و اعدام شد.او در سال ۱۳۲۴ در تهران متولد شد و در ۱۳۴۶ به ساواک پیوست.
(۱۲)- علیرضا زمردیان، فردی بسیار منظم و از شاگردان دبیرستان علوی بود.خانواده وی بسیار مذهبی و متدین بودند.او به هنگام تحصیل در دانشگاه به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد.او نیز از جمله کسانی است که پس از تغییر ایدئولوژی و گرایش به مارکسیست سازمان در سال ۱۳۵۴، تغییر ایدئولوژی داد.لیلا زمردیان خواهر وی و همسر مجید شریف واقفی بود.
(۱۳)-و حید افراخته معروف به «حیدر» از عناصر عملیاتی سازمان مجاهدین خلق که از ضربه ساواک در شهریور ۱۳۵۰ مصون ماند و در شاخه مجید شریف واقفی فعالیت نمود.در سال ۵۳ که شاخهء تقی شهرام، سازمان را به لحاظ ایدئولوژیک به سوی انحراف و مارکسیست میبرد وی از شاخه شریف واقفی (شاخه مذهبی سازمان) جدا و به شاخه بهرام آرام (شاخه به اصطلاح معتدل) پیوست تا پروسه تغییر بر روی او به آرامی صورت پذیرد.او چنان دچار تغییر شد که دستش را به خون مجید شریف واقفی آلوده نمود.وی در ترور دو مستشار نظامی سرهنگ «شفرجویز» و سرهنگ دوم «جک ترنروبل» انفجار هتل شاه عباسی اصفهان و چند انفجار دیگر در تهران شرکت داشت.وی در نیمه دوم سال ۵۴ دستگیر و هرآنچه را که درباره سازمان و اعضا و رهبرانش میدانست در اختیار ساواک قرار داد تا شاید از حکم اعدام رهایی یابد، اما با تمام این خوشخدمتیها به جوخه اعدام سپرده شد.